چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60 تا 70 سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن می خوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4 یا 5 ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب می کنه دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو شونش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت می کردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمی تونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت ببین اومدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان خود هم بخوام ولخرجی کنم نمی تونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم می میرم رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم این و گفت و رفت یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده *~~~~~~~~* داستان کوتاه من کی هستم ؟ من دوشیزه مکرمه هستم وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود من مرحومه مغفوره هستم وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام من همسری مهربان و مادری فداکار هستم وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند من ضعیفه هستم وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند من بی بی هستم وقتی نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند من مامی هستم وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند من مادر هستم وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم من زنیکه هستم وقتی مرد همسایه تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود من مامانی هستم وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم من یک کدبانوی تمام عیار هستم وقتی شوهرم در حال خوردن قورمه سبزی است من در ماه اول عروسی ام خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمی ، عزیزم ، عشق من ، پیشی ، قشنگم ، عسلم ویتامین هستم دامادم به من وروره جادو می گوید حاج آقا مرا والده آقا مصطفی صدا می زند من مادر فولادزره هستم وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم مادرم مرا به خان روستا کنیز شما معرفی می کند واقعا من کی هستم؟ *~*~*~*~*~*~*~* چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید اولین شمع گفت : من صلح هستم ، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد فکر می کنم که به زودی خاموش شوم هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟ چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم چشمان کودک درخشید ، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود *~*~*~*~*~*~*~* در یکی از روستاهای شهر رم پیرمرد ثروتمندی زندگی می کرد که تنها بود او دارای صورتی زشت و بدترکیب بود شاید به خاطر همین بود که هیچکس نزدیک او نمی شد و همه مردم از او کناره گیری می کردند قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد رفتارهای بد اهالی دهکده باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شده بود سال های زیادی این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایه ای جدیدی در کنار خانه ی پیرمرد سکنی گزید آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه ی زیبایی داشتند یک روز دخترک که از وجود پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او در حال گذر بود که ناگهان پیرمرد هم بیرون آمد و نگاهشان در هم گره خورد اما اینبار مثل همیشه نبود دخترک نه ترسید نه فرار کرد حتی با لبخندی زیبا به پیرمرد نگاه کرد و بعد از چند ثانیه سلام کرد و رفت طرز برخورد دخترک چنان در پیرمرد تاثیر گذاشت که او هر روز به بهانه های مختلف بیرون خانه می آمد تا دخترک را ببیند دخترک هم به این موضوع پی برده بود و هم روز بیشتر به پیرمرد محبت می کرد دخترک بهمراه خانواده اش یک هفته به مسافرت رفتند و بعد از برگشت متوجه شد خبری از دوست پیرش نیست دو هفته بعد پستچی نامه ای در خانه ی دخترک آورد وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که تمام مال و اموالش را به نام دخترک کرده بود و در پایان وصیت نامه نوشته بود تو وارث آمدن لبخند بر روی لب من بودی *~*~*~*~*~*~*~*
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند . حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد نه , بیا بیرون , بیا بیرون این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است معجزه ی عشق را امتحان کن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم در انتهای لیست نوشته شده بود غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم خدا گفت هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد از درون خوشحال نبودم ؛ نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند ؛ در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم ؛ هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود گفتم خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند ؛ انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی ؛ از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم ؛ اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم ؛ بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خدایا همشه دوستت دارم هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است *-*-*-*-*-*-*-*-*-* یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد زن پرسید " من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت شما هیچ بدهی به من ندارید ؛ من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره ؛ که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود در یادداشت چنین نوشته بود شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام ؛ و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم